عشق یعنی زندگی...
عشق یعنی زندگی...

روزي بود، روزگاري بود. موشي هم بود آه در صحرا زندگي مي آرد. روزي گرسنه اش شد و به باغي

رفت. سه تا سيب گير آورد و خورد. بادي وزيد و برگ هاي درخت سيب را آند و بر سرش ريخت. موش

عصباني شد برگ ها را هم خورد و از باغ بيرون آمد. ديد مردي سطل آب در دست به خانه اش مي رود.

گفت: آهاي مرد! توي باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگهايش را به سرم ريخت، آن ها را هم خوردم.

الانه تو را هم مي خورم.

مرد گفت: با سطل مي زنم تو سرت، جابجا مي ميري ها!

موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد. رفت و رفت تا رسيد به جايي آه تازه عروسي داشت آتش

چرخانش را مي گرداند. موش گفت: آهاي، عروس خانم! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها

را ريخت، آن ها را هم خوردم، مرد سطل بدست را خوردم. الان تو را هم مي خورم.

عروس گفت: با آتش چرخان مي زنم تو سرت آباب مي شوي ها!

موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسيد به جايي آه دخترها نشسته بودند و گلدوزي

مي آردند. موش گفت: آهاي دخترها! رفتم به باغ سه تا سيب خوردم، باد آمد برگ ها را ريخت، آن نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, توسط هیمن خضرپور |
.: Weblog Themes By LoxBlog :.